خاطرات دانشگاه از زبان دانشجویان
گویا همه منتظرن تا یه نفر خاطره بگه تا بعد شروع کنن به نوشتن باشه اشکال نداره من اولیت خاطره رو میگم و سعی می کنم خلاصه بگم که خسته کننده نباشه.
ترم اول دانشگاه بودیم که همون روزهای اول رفیق بی جنبه ما عاشق یه دختر شد :ws5: خلاصه شب و روز فکر دختره بود .چند تا از دوستام آمار دختره رو در اوردن و متوجه شدیم که دختر مناسبی نیست و تعداد دوست پسرهاش کمی زیاده غیر مستقیم بهش می گفتیم که طرف به دردت نمی خوره اما عشق چشماشو کور کرده بود (فیلم فریاد زیر ابو دیدید قضیه همون طوری بود).سرتونو درد نیارم یک روز بارانی قرار شد با دختر حرف بزنه چند تا از دوستان هم پشت سرش راه افتادن که تنها نباشه خلاصه در همان روز بارانی متوجه شد که طرف آره :ws6:
تو همون بارون خیسو تلیس برگشتن
خونه یکی از دوستام سریع گفت اهنگ ستار بذارین جو جو گریه و غمه خلاصه براش آهنگ گذاشتیم و رفیقمون رفت یه گوشه و گریه کرد .جاتون خالی خیلی بهش خندیدیم آخه یه نامه و یه نقاشی مضحکی کشیده بود که واقعا خنده دار بود نقاشیش دقیقا یادمه عکس یه چشم کشیده بود (خیلی ضایع بود) .از فردای اون روز دوستم اخلاقش عوض شد .با اون دختر هم به شدت لج افتاد…
این تاپیک رو خیلی دوست دارم شاید چون به تعداد موهای سرم از دوران دانشجوییم خاطره دارم
جای دیگه که عضوم خاطره زیاد نوشتم از این دوران…
ببینم چیا اونجا ننوشتم اینجا بنویسم که تکراری نشه
فقط اینو بگم که دوران دانشجویی بهترین دورانه
من کلا از نوشتن خوشم میاد .سعی می کنم خاطرات اون دورانو بنویسم شاید از دوران دبیرستان هم بنویسم :ws11:
خاطراتی هم که قبلا نوشتی بهتریناشو دوباره بگو ما هم بشنویم .اینجا با اونجا فرق می کنه :ws6:
این خاطره مربوط به اولین روزهاییه که وارد دانشگاه و خوابگاه شدم
اون موقع واقعا دیدمون به همه چیز جالب بود
ترم اول هیچ چیزی نمیتونست باعث بشه که ما خوشحال نباشیم
من و 5 نفر از هم اتاقیام تو یک واحد زندگی میکردیم درست کنار سرپرستیه خوابگاه ولی خب این هیچ وقت باعث نشد شیطونی نکنیم یا از شیطنتمون کم کنیم
شاید اولین سوتیی که دادیم و تا مدت ها بهش میخندیدیم این بود که الان میگم:
چند روز بعد از شروعه زندگیه دانشجویی سرپرست خوابگاه اومد سراغ ما و بخاطر سر و صدامون بهمون تذکر داد و گفت که فراموش نکنین که ساعت 11شب خاموشیه.
ما هممون تعجب کردیم که خاموشی…….. ولی خب سوالی نپرسیدیم
اون روز صبح داشتیم فکر میکردیم چطور ممکنه چنین چیزی چون کمه کم ما تا ساعت 3صبح بیدار بودیم
آخه نه که ما زیادی بی تجربه و مثبت بودیم فکر می کردیم منظورش اینه که ساعت 11 به بعد باید چراغ رو خاموش کنیم و بخوابیم…(به خصوص این چراغ خاموووش شدیدا فکرمون رو مشغول کرده بود)
اون شب ساعت نزدیک 11 که شد من رفتم و چایی گذاشتم
از اونجا که خیلی حرف گوش کن بودیم چراغرو خاموش کردیم بعد هم تو تاریکیه مطلق نشستیم به چایی خوردن و خندیدن و حرف زدن و شلوغ کردن….. و به خیال خودمون چقدر هم داشتیم خلاف می کردیم و قانون رو نقض کرده بودیم
بعدا که دوزاریمون افتاد واقعا قیافه تک تکمون دیدنی بود
که اینجوری رفته بودیم سر کار…
تازه فرداشم باز سرپرست اومد و بخاطر سر و صدا بهمون اخطار داد(کاری که تو تمام مدتی که خوابگاه بودم هر شب انجام میداد)
فکر کنم واسش عادت شده بود
خاطرات طنز
ترم 3 که بودیم یکی از کلاس ها بود که واقعا قابلیت پیچش نداشت و استادش خیلی سخت گیر بود این بود که من و دوستام همیشه سر کلاس میرفتیم تا غیبتامون رو واسه آخر نگهداریم
یک روز من واقعا حالم خوب نبود با اینکه اومدم دانشگاه اما نرفتم سر کلاس
کلاسمون ساعت 3شروع میشد
بیرون کلاس رو صندلی نشستم و …
چند دقیقه که گذشت یکی از پسرامون اومد از دور دید من بیرون نشستم مثل اینکه با خودش فکر کرده بود حتما کلاس تشکیل نشده(بعدا خودش گفت) و رفت.. چند دقیقه بعدش یکی دیگه و این حالت زیاد پیش اومد
کم کم خودم شک کرده بودم که شاید اشتباه دیدم که استاد رفته سر کلاس آخه بیشتر از نصف کلاس رو دیدم که با دیدنه من رفتن از دانشگاه بیرون(حتی نمیومدن سوال بپرسن فقط با خوشحالی برمیگشتن)
واقعا خندم گرفته بود
رفتم یواشکی توی کلاس رو از شیشه ی پشت در نگاه کردم و دیدم فقط 6،7نفر توی کلاس نشستن و استادمون وحشتناک عصبانی بود
کلی از این موقعیت خندم گرفته بود
این نشون میده دانشجو جماعت در هر شرایطی منتظر پیچشه کلاسشه
فرداش با بچه ها خیلی سر این موضوع خندیدم تقریبا همه رفته بودن سر کار….
سلام.دوباره.
یادش به خیر امتحان طراحی اجزا داشتیم .با دوستم 5 روز تمام درس خوندیم.می دونستیم امتحان کتاب باز هستش برای همین کلی مطلب تو کتابهامون نوشته بودیم و اماده برای امتحان.روز امتحان رسید قبلش استاد خبر داد که فقط یه سوال طرح کرده: اینو که گفت خواستیم از همون مسیری که امدیم برگردیم خلاصه بعد از کلی بگو و مگو با دوستان نتیجه گرفتیک که بریم سر جلسه . امتحان تو سالن برگزار میشد و دانشجوهای رشته های دیگه هم بودن برو بچه ما به کلی کتاب اومدن حتی حلول هم اورده بودن ملت تعجب می کردن که اینا می خوان چه کار کنن. خلاصه امتحان شروع شد و نزدیک به 4 ساعت وقت به ما دادن برای جواب دادن به یک سوال شاید هم بیشتر
همه گیج شده بودیم و کتابها هم به دردمون نمی خورد دانشجوهای دیگه امتحانشون تمام میشد و گروهای جدید برای امتحان دادن می اومدن اما ما همچنان نشسته بودیم انواع طراحی ها تو سوالش بود .چرخدنده و تسمه و شفت و مهره و پیچ و …………. ملت بهمون می خندیدن :ws1: امتحان تمام شد جواب بعضی ها 10 صفحه شده بود بعضی ها بیشتر اما در کل همه میدونستن که امتحانو خراب کردن .بگذریم که استاد رحم کرد و به غیر از چند تا نمره 3 و 4 باقی رو قبول کرد .حتما می خواین بدونید من چند گرفتم اره ؟؟؟؟؟
يه خاطره تصويري دارم شما كلي بخنديد ها.ما ( من و محمد ) يه دوست داريم به اسم ك. ص . اين آقا ك.ص 2 سال با ما هم اتاق بود.
از خصوصياتش بگم.
وراج بود. مدام در حال فك زدن بود. بد مي رفت رو مخ آدم. اگه ميخواست يه چيزس ازت بگيره اين قدر عاصيت مي كرد تا دو دستي تقديمش كني كه از شرش خلاص شي. هميشه اخرهاي شب كه ميشد يه تكه كاغد داشت به اندازه كف دست كه از كمد درش مياورد و شروع مي كرد به نوشتن. 1294 ريال بدهكار ابوذر. 1099 ريال از محمد ميخوام( يادم باشه حتماً از محمد بگيرم). جزوه رو برا كپي از خانم … بگيرم ( ميگفت خانوما خوب كپي برداري مي كنن ) و …
هر چه بگم كم گفتم.
ما سال 3 بوديم ، يه روز تصميم گرفت كه ديگه با برنامه ريزي كاراشو انجام بده. استاد برنامه نوشتن بود. اين يكي از برنامه هاش بود. با دقت بخونيد ادامه داره
خلاصه شب شد ك.
يومد. ساعت 3 اومد گرفت خوابيد. فردا برا نماز پا نشد تا ما ( من ، محمد و جواد هم اتاقيمون )بيدار شديم.ساعت 9 از خواب بيدار شد. تصميم گرفتيم مسخره كنيم. اخه برنامش 24 ساعت هم عملي نشد.
شروع كرديم براش برنامه نوشتن . اين برنامه رو بخونيد.
( لطفا كامپيوترتون رو به آفتاب نباشه )
اين برنامه رو ما نوشتيم براش. (بچه هايي كه تو پارك گفتگو بودن اين دست خط براشون آشناس ( محمد ديگه) گفتم رو به آفتاب نباشه چون شروع به رقص ميكنه بعد نمي تونيد بخونيد )
حالا ميدونيد چرا نوشتيم 31 منهاي 14 مساوي با 14؟
برگرديد عكس بالا نوشته كه برنامه از تاريخ 13 ارديبهشت تا 31 ارديبهشت. بعد پايين نوشته 15 روز
اشعار اخر هر برنامه رو بخونيدو مقايسه كنيد.
يادم رفت بگم ك.ص رياضيش عالي بود
خاطرات طنز دانشگاه
طنز
طَنز،هنری است که عدم تناسبات در عرصههای مختلف اجتماعی را که در ظاهر متناسب به نظر میرسند، نشان میدهد و این خود مایه خنده میشود. هنر طنزپردازی، کشف و بیان هنرمندانه و زیباییشناختی عدم تناسب در این «متناسبات» است.
طنز هنری مکتوب است و اجرای آن در دیگر گونههای نمایشی بهطور نمونه تئاتر، سینما یا تلویزیون، کمدی نامیده میشود.
ریشهٔ واژه
طنز واژه ای عربی است. معادل انگلیسی طنز satire است که از satira در لاتین گرفته شده که از ریشه satyros یونانی است. satira نام ظرفی پر از میوههای متنوع بود که به یکی از خدایان کشاورزی هدیه داده شده بود و به معنای واژگانی «غذای کامل» یا «آمیختهای از هرچیز» بود.[۲]
منبع:ویکی پدیا