داستان زندگی من
داستان زندگی من به صورت خیلی خلاصه و مفید در این بخش از هلث کده آورده شده است . با ما باشید.
زندگینامه
زندگینامه یا سرگذشتنامه یا بیوگرافی (به انگلیسی: Biography) سبکی در ادبیات و دیگر رسانهها از جمله فیلمهای مستند است که مربوط میشود به شرح و توصیف رخدادها و روند زندگی یک یا چند نفر. بیشتر زندگینامهها بر پایه یادداشتهای شخصی افراد ترتیب داده میشوند و داستانهایی واقعی هستند و نه تخیلی. یک زندگینامه به فهرست کردن اطلاعات در مورد یک شخص مانند زادگاه و زادروز و تاریخ رخدادها محدود نمیشود و به توضیح و گاه تحلیل رویدادها میپردازد.
به زندگینامهای که توسط خود شخص مورد نظر نوشته شود خودزندگینامه یا زندگینامه خودنوشت یا حسبحال گفته میشود.
از کهنترین نمونههای زندگینامه میتوان به کتابهای تاریخنگاران یونان دربارهٔ شرح زندگی شاهنشاهان ایران اشاره کرد از جمله کوروشنامه نوشته گزنفون.
نخستین کتاب زندگینامه در زبان فارسی نو کتاب لبابالالباب محمد عوفی است. در ادبیات فارسی کتابهای تألیف شده در سبک زندگینامه را تذکره میگفتند.
منبع»ویکی پدیا
داستان زندگی من؛ در خلاصهترین حالت ممکن
حجب و حیای دوران کودکی 🙂
یه زمانی آدمها برام دو دسته میشدن: اونایی که بهشون می گفتم معمولی و یکسری اندک که به نظرم خاص بودن(شایدم خاث)! اتفاقات زیادی افتاد تا فهمیدم حتی اگر اینطور دستهبندی باشه، خاصترین ها همون معمولیترین ها هستن! یعنی همچین دستهبندی اصلا نیست، همه ما آدمها اگر بخوایم به صورت کلی نگاه کنیم، یک سیر خطی ساده و شبیه به هم رو داریم؛ دنیا میایم، دوران کودکیمون رو میگذرونیم و بعدش درس میخونیم یا کار میکنیم و بعدشم اکثرا تشکیل خانواده میدیم و بعدشم یه جایی همین جاها میمیریم! به قول اخوان ثالث :”زندگی شاید همین باشد، یک فریب ساده ی کوچک…” شاید به همین سادگی … اما شاید اصل موضوع توی اون جزئیات باشه؛ همون «روزمرگیهای غیرمنتظره»! اگر اینطوری نگاه کنیم میبینیم داستان زندگی هرکسی ارزش نوشتن و خوندن داره. ما ها اکثرا این اجازه رو به خودمون نمیدیم که درباره داستان خودمون بنویسیم، اما اگر نوشتنش ارزش نداره پس زندگی کردنش دیگه چه ارزشی داره؟!

حجب و حیای دوران کودکی 🙂
زیاد اهل خاطره نویسی و داستان نویسی اتفاقات زندگیم نبودم. بعضی اوقات دوران کودکی تحتتاثیر یه برنامه یا حرف خانم معلم یا تشویق مامانم، شاید چند روزی خاطرههام رو مینوشتم اما هیچ وقت ادامه دار نبود (بماند که پیدا کردن همون چند صفحه خاطره با دست خط کودکی و سادگیش، با اون غلط املایی ها، چند سال بعد وسطای خونه تکونی، چه حس نابی رو به آدم میده). از حدود یکسال پیش، شروع کردم به نوشتن خاطره و داستان، بازم دلیلش رو نمیدونم 🙂 اما یه سر رسید مشکی رنگ بود که توش همه جور چیزی پیدا میشد؛ از فکرام و اهدافم، تا شعر و دل نوشته، تا خاطره ها و داستان ها. بارها و بارها برگشتم به اون دفتر و اول تا آخرش رو صفحه به صفحه، کلمه به کلمه حتی حرف به حرف خوندم و بعضی جاهاش رو دوباره زندگی کردم؛ دوباره خندیدم و گریه کردم و حال و هوایی رو گذروندم! و از اون مهمتر وقتی قطعههای پازل اتفاقات رو روز به روز و تاریخ به تاریخ میذاشتم کنار هم، خیلی هاشون تازه معنی میگرفتم، تازه میتونستم بفهم چه کردم و چی شد…
پیشنهاد شده از سراسر وب
- علائم بارداری که زود مشخص میشود
- علائم بیماری قند
- نی نی سایت و لاغری شکم
- علائم بارداری بعد از 6 روز
- نی نی سایت قرص لاغری ادیوس
- بهینه سازی سایت وردپرس
- وردپرس
بخاطر همه اینا تصمیم گرفتم هرجور که هست خیلی جدیتر خاطراتم رو بنویسم و ثبت کنم. چه روز به روز نوشتن توی سر رسید «خیلی سبز»، چه اتفاق به اتفاق توی دفتر فکرام، چه با عکس و فیلم تو کانال شخصی تلگرامم و شاید هم توی ویرگول! قطعا درصد بسیار زیادی از خاطرات شخصیترینهای زندگیمون هستن، اونقدر شخصی که حتی نزدیکترین فرد زندگیمون هم شاید هیچ وقت نخوایم حتی یک کلمه از اون رو بخونه. اما در مقابلش، بخشی از خاطراتمون هستن که اتفاقا مزهش به بهاشتراک گذاشتنشون هست. :) اصن اگر ما نخوایم خاطرتمون رو به اشتراک بذاریم، چی داریم بهم بگیم؟! حالا هم من بخشی از خاطراتم رو توی این ویرگول قراره بنویسم و اولین خاطره قراره یه نگاه کلی به کل خاطراتم در 19 سال زندگیمه :
بابام سیبیلش رو زد خداروشکر :)))
بابای رو بخوام توی یه جمله توصیفش کنم، یه بابای آروم و مهربون اما با پشتکار و خلاق هستش. فرزند اول یه خانواده مذهبی و سنتی با یه خواهر و دوتا برادر کوچیکتر. دانشگاه پزشکی خوندن و الآن توی دانشگاه علوم پزشکی یزد مشغول هستن. مامانم هم بخوام توی یه جمله توصیفش کنم، یه مامان خوشصحبت و خوشفکر اما مدیر و باهوش هستش. فرزند دوم با یه خواهر بزرگتر و یه داداش کوچکتر توی یه خانواده بازم مذهبی اما از نوع مدرنش! توی دانشگاه زبان انگلیسی خوندن و الآن دبیر زبان انگلیسی هستن.( البته تقریبا اکثر تجویزات دارویی خونه هنگام مریضی از مامانم بوده! ) نکتهی جالب اینکه هردو همین دانشگاه اصفهان درس خوندن، حالا از اینکه تاریخ تکرار میشه و من دارم دانشگاه اصفهان درس میخونم، نتیجه و تقدیر مورد نظر رو بگیرید :). نقش مامان و بابام رو تو خونه میشه اینطوری خلاصه کرد که اصولا حرفهام و حرفهاشون رو مامانم میزدن و بابام هم اصولا توی کارهایی که میکردم همراهم بودن. قاعدتا ترکیب یه پدر آروم و کمحرف با یه مامان خوشصحبت و اجتماعی میشه موجودی پارودکسی مثل من که توی جمعها اجتماعی و فعاله، اما شدیدا ترجیح میده بشینه یه گوشه و برای خودش کتابش رو بخونه؛ و از دوران کودکی سر بیرون رفتن با خانواده مشکل داشته تا حتی الآن که دوستای خوابگاه شاکی بیرون نیومدنش هستن! البته من محصول دوم این زوج هستم و موجودی عجیب از ابتدای زندگی همراهم بوده به اسم خواهر! 🙂
خواندن کتاب فلسفی و بحر مکاشفت من!
مامان و بابام قطعا مهمترین و عزیزترین افراد زندگیم بودن و هستن، اما تاثیرگذارترین فرد زندگیم خواهرم بوده! پنج سال از من بزرگتره اما اینقدر باحال بوده که حتی بعضی اوقات فکر کردم من بزرگترم. خواهرم رو بخوام توی یه جمله توصیفش کنم، یه خواهر صمیمی و cool اما باهوش و موفق. واضحه که از بچگی باهم بزرگ شدیم؛ از شیطنت ها و دعوا های الکی که بگذریم، کتاب خوندن و فلسفه و شعر و روانشناسی و اینا رو من همش تحت تاثیر او بودم، دنیای فیلم هام هم که اکثرا با خودش بوده یا او پیشنهاد داده. به گفته همه خیلی شیطون و شلوغ بوده از کودکی، برعکس کودکی من. اعتماد به نفس و شجاعتش هم که درفامیل و دوستان مثال زدنیه! توی دبیرستان علاقه اش فیزیک و فلسفه بوده، و میره دانشگاه امیرکبیر مهندسی کامپیوتر میخونه و درکنارش در زمینه علوم شناختی فعالیت میکنه. الآن هم توی استرالیا توی یه شرکت برنامه نویس فرانت اند هستش. تقریبا میشه گفت از سال کنکورش و بعدش که رفت تهران و بعدم که رفت خارج خیلی زیاد ندیدمش، اما خب خداروشکر در ارتباطیم.

خواندن کتاب فلسفی و بحر مکاشفت من!
من شیش سال اول زندگیم رو توی شهرستان مهریز گذروندم. مهریز یه شهر کوچیک تو دل طبیعته که تقریبا 30 کیلومتر با شهر یزد فاصله داره. اون زمون مامان من توی یک مدرسه توی مهریز درس میدادن و بابام هم توی مرکز بهداشت مهریز بودن و ما به این دلیل اونجا بودیم. پدربزرگم یه باغی داشتن که وسطش یه ساختمان کوچیک بود، و چقدر که من آتیش سوزندم اونجا :). ولی در کل اصلا پسربچهی شیطونی نبودم و کاملا سر به زیر بودم، اگر هم کار شیطنت انجام میدادم قطعا خواهرم منو اغفال کرده بود که انجامش بدم 🙂 ( خواهرم به تمام روایتها خیلی “پسربچهی” شیطونی بوده!) وقتی نگاه میکنم به اون دوران میبینم چقدر خوب بود که توی دل طبیعت بودم و اونجا رشد کردم. اون موقع که اصلا متوجه نبودم تفاوتش رو، اما آدم های باغ و طبیعت در عین کار سختشون، اصولا صمیمیتی دارن که باعث میشه هروقت بتونن به کسی که حتی نشناسن کمک کنن، و من حداقل فکر میکنم این خصوصیت رو از کودکی دارم.
دوران دبستان به شهر یزد اومدیم. بخوام شخصیت خودم رو توی اون دوران توصیف کنم، میتونم بگم یه پسر خیلی ساکت و سر به زیر و آروم! یعنی واقعا باورش برای خودمم هم سخته که اون دوران حتی از «سلام کردن» واهمه داشتم! توی مدرسه هم یه شاگرد خیلی آروم و تقریبا درسخون که کارش به هیچکی و هیچی نیست بودم. توی مدرسه ما پنج یا شیش تا کلاس بود و هرسال ترکیب کلاسها رو عوض میکردن، اما به اتفاق با یه پسر ورزشکار و کمی تا قسمتی شیطون اما خیلی بامرام به اسم علیرضا هر سال همکلاسی بودیم و این مخصوصا توی سال های آخر باعث دوستی نزدیکمون میشد ( حداقل هفت سالی میشه هیچ خبری ازش ندارم، کسی دیدش سلام برسونه … ). نمیتونم دقیقا به اتفاق خاصی اشاره کنم، اما کم کم از سال چهارم و مخصوصا پنجم بیشتر فعال شدم و اجتماعی یه جورایی از پوسته خودم خارج شدم. البته یکی از تاثیر گذار ترین عامل ها، معاون پرورشی دبستان مون بود که فرصت داد به من که یسکری کارها رو انجام بدم، مثل پاوروپینت ساختن برای مدرسه و کمک توی برگزاری جشنها و … . یه کامپیوتر قدیمی داشتیم اون موقع؛اینطور نبود که اصلا اهل بازی کردن نباشم اما نسبت به هم سن و سال هام کمتر بازی میکردم. و از یه سنی خیلی اتفاقی رفتم سمت اینکه بعضی مهارت های کامپیوتری رو یادبگیرم؛ مثل آفیس. و همین باعث شد که با انجام دادن یکسری کارها اعتماد به نفس خوبی بدست بیارم تا جایی که میشه گفت احتمالا دیگه این کامپیوتر از زندگی من جداشدنی نیستش…
بدون دیدگاه